عشق رویایی
مطالبی زیبا همراه دانلود
فرفره درختی

متن کامل در ادامه مطلب



           
برچسب:, ::
فرزاد
یک جای دنج برای نقاشی..

دیوارهای کاهگلیه سرخورده..

سپیدارها کمی بلندتر..

هوای داغ، آب یک جوی را زلالتر کرده..

اینجا نه از شقایق سهراب خبریست نه از سه زندان شاملو..

اینجا به قصاص یک گناه ذهنی محبوسم..

......

مرز افکارم از تجسم آدم های پیاده رویی گذشت..

اندیشیدن به آمیزش جوهری کلمات و کاغذ رسمم شد..

به آخرین نبض شعله ی یک کبریت..

جهان زرد مواج پشت شعله هایش..

یک سطل زباله دهانش به آسمان واگذاشته..

نقش چاه..

امشب یک ماه بلعیده خواهد شد..

....

پشت جلد پیشانی این مردم...

چرخیدن زمین..

مرگ یک رقاصه رقم خواهد خورد..

سیاهی ... زمین ... خون....

گارگردان بی هوا می گوید کات..

دکور به هم ریخته..

مبهوت از هبوت این بنده..

فکر نو..

یکی دیگر را دکوپاژ کنید..

سناریوی این شعر تکرار خواهد شد..

همه به تقاص گناه های ذهنی پیاده رویی محبوس خواهند شد...

 

بهمن 1393

قوچان



           
برچسب:, ::
فرزاد
ژورنالیست خوبی ها

- بیا بریم مگه نمیبینی عصبانی به نظر میرسه؟
- نه بابا کجا عصبانیه؟من میدونم دخترا وقتی ناراحت باشن همه میگن عصبانین و وقتی خوشحال باشن میگن دیوونه شده.
- تو از کجا میدونی ؟
- اون یارو بهم گفت.
- تو رو چه به اینکارا.مگه یات رفته چیکار میکردیو چی مینوشتی؟
- نه... یادم نرفته اما لطفا مزاحم نشو...
- اما من اون یکیتو دوست دارم.یخورده مغرور... اما واسه دوستات هرکاری میکردی.
- کدوم کار مثلا؟
- همون نوشتنت...
- اما من که به هیچکدوم ندانم بخونن داستاناشونو.
- اما من دوست دارم تا عمر داری ازینا بنویسی... حرف های زعفرانی ، چشمان رنگی فلانی.
- چشم رنگی؟
- آره.چیه؟
- هیچی فقط مطمئنم که این یکی داستانو واسه اون کسی که نوشتم میخونه.بهم قول داده.



           
برچسب:, ::
فرزاد

عبور از کوچه های حالا شلوغ شده و انجام هیچگونه مکثی و بیخیال از سایه های درختانی که از روی دیوارها به کوچه هجوم برده اند و مدام سرک میکشند به کار مردمی که بدنبال چیزی میگردند. در پس این کوچه های شلوغ پسرک هایی شغل 2شبه یافته و رهگذران یک راهروی پرهیاهو را به خریدن هدیه های روشن دعوت می کنند.

باد ملایم شرقی سایه ها را مجبور به رقص میکند و هوا را به سردی می کشاند.



           
برچسب:, ::
فرزاد
دختر شرقی

- یکی داره به من ، به حریم من نگاه میکنه،مطمئنم...
انگشت اشارشو آورد سمت من و با خندهی تحقیر آمیز مسخره کنندهی دوستانه گفت :
- به تو؟! خل شدی؟ چرا اینو میگی؟
- چه میدونم بابا،همینجوری.. یه حس یهویی،میدونی چیه دیگه؟
- نه! فقط خودت میدونی، اصلا تو علامهی دهری،خوبه؟
- مرسی،لطف داری، تا حالا مریدی مثله تو نداشتم
- این چه حرفیه استاد، فقط یه لحظه، تق تق،نه فکر کنم علاوه بر اینکه کسی خونه نیس، کلا خالیه؟
- چیه، چیکار میکنی؟چرا محکم میزنی تو سرم...
- برای سنجش تواناییای فرا بشری ذهن شما...
- اونجارو ببین اون نقاشیو، رو دیوار.
- کدوم؟
- کنار ورودی سمت چپ دیگه، 3تا دختر نشستن لب رود دارن میشورن ، میسابن دیگه، مثه این قدیمیا...
- آهان،آره خشگله... کلا نقاشیای اینجارو دوس دارم...
- کی اینارو توی دیوارا نقاشی کرده؟دمش گرم خدایی.
- تو دیوار؟سوتی دادی...
- نه نگاه کن بهشون.مثلا همون نقاشیو،انگاری اونجایی، توی همون دنیای نقاشی شده...
- آهان،باز این طبع شما گل کرد... فقط اونا سه نفر دختر تنها هستن،تو اونجا چیکار میکنی ناقلا؟
- ول کن بابا،فقط نگاه کن که ندیده از دنیا نری...
- بیا بریم یه دوری بزنیم،خسته شدم از بس که اینجا نشستم...
- باشه،پاشو...
- میخوام یه چیزی نشونت بدم سورپرایز بشی حسابی...
- تو! من! سورپرایز؟ چیه از زن ارسطو توی پایتخت یاد گرفتی؟
- تو بیا حالا؟
میریم سمت میدون دایرهای کنار باغ ملی، آخرش نفهمیدم این واسه چیه؟ اما جای دنجیه واسه تئاترو نمایش و خلاصه ازینکارا باید حتما به رضا بگم... یادش بخیر یبار اینجا یه تمرین دونفره کردیم،مثلا بچه میخواست از من تست بگیره...
از کنار حوض رد میشیم،یادش بخیر قبلا توی بچگیا اینجا لک لک بود اما چرا برداشتن اونارو؟ فواره ها روشنه یه باد ملایم میاد دوس دارم برم لب اونجا بشینمو حس اون دختر توی نقاشی رو واسه خودم کپی کنم اما نمیشه این یارو میگه خنگ شدم، عقاب رو تازه رنگ کردن،این اردکا این وسط چی میخوان؟ از این عقاب نمیترسن؟ بچه رو نگاه کن داره واسه اردکه نون میریزه،خوبه حداقل اینجا ننوشتن به حیوانات غذا ندهید... همه صندلیا پر پرن، یه عالمه آدم و دریغ از یه جای خالی، شده مثه بازیای چندسال پیش دربی که جا نبود بشینی، نمیدونم خوشحال باشم که آدما اومدن خوش باشن یا ناراحت واسه اینکه شاید توی این همه آدم چند نفر که نه حتی یکی حالش مثه حال من باشه.. شرایط سخ...
- هی دیدیش؟
- اَه،مزاحم...
- مزاحم چیه؟ میگم دیدیش؟
- کیو؟ چیو؟
- بابا همونو دیگه، کنار حوض زیر درخت کاج بود با مامانش.ندیدیش؟
- همون؟
- آره،اسمشو بگم؟
- نه نمیخواد اجازه نداده، فهمیدم... بیا بریم یه دور دیگه بزنیم...
- باشه، اما تابلو بازی درنیاریا، باشه؟
- چشم...
یه قدم زدن آروم و یه نگاه چند ثانیه ای... میریم سمت سکوهای از سکنه خالیه روبروی میدون تئاتر فرضی
- دیدی گفتم یکی به من نگاه میکنه؟
- کی به تو نگاه میکرد؟
- فکر کنم همون بوده، شاید،نمیدونم اما من الان دیدمش...
- چی شد آخرش باهش صحبت کردی؟
- نه بابا،حتی شمارشم نگرفتم...
- واسچی؟
- نمیدونم...
- اما الان به نظر من یه فرصت مناسبه، برو جلو و یه سلامی کن،مامانش هم هست،خوبه...
- نه بابا؟
- اون تورو میشناسه؟
- نمیدونم... شاید منو قبلا دیده باشه،اما یه حسی بهم میگه اونموقعی داشت بهم نگاه میکرد...
- راستی تو عاشق چیه این دختر شدی،وقتی هیچ نمیشناسیش؟
- نمیدونم، یعنی ، یعنی به تو ربطی نداره...
- بی ادب... داشتیم؟!!!
- خب سوال بی ربطی پرسیدی.
- خب اینو تو همهی فیلما نشون میدن،اولین سوالی که دختره میپرسه،میگه چرا من؟ بهش چی میگی؟ها؟
- از چشماش...
- رنگیه؟
- نه!باید رنگی باشه حتما؟
- پس چی؟
- به تو ربطی نداره.
- اصلا میدونی چیه،منو باش با کی اومدم 13به در...
- فقط واسه چند لحظه تورو جون من ساکت باش...
- مهم نیس.
- چی؟
- جونت
- بی مزه
- باشه.
اصلا نمیفهمه هیچیو، یا شایدم راسته که هرکدوم از آدما یجورن مثه اثر انگشتشون... یعنی نمیشه اخلاق دو نفر آدم شبیه هم باشه،اما امیدوارم یه روزی اخلاقای من و اون شبیه هم بشه... میپرسه از چیه اون خوشت اومده، فکر کنم خنگه اصلا معنی دختر شرقی رو نمیدونه چیه، وقتی میگم چشماش میگه رنگش؟ نمیدونه،البته خودمم نمیدونستم تا یه مدت پیش تا همون روز که زیر آلاچیق وسط دانشگاه فهمیدم چشمای یه آدم استعاره از وجود اون آدمه،واسه من کافی بود توی اون لحظه مقدس واسه یه ثانیه به چشماش نگاه کنم تا اون افکار منو بدزده بزرگترین دارایی منو و جاش یه علامت سوال بزاره که هنوزم نتونستم جوابشو بدم...
حس میکنم که یه کار اشتباه انجام دادم یه گناه، اما نمیدونم چرا با گذشت زمان بار اون گناه واسم سنگین تر میشه انگاری هرچی دیرتر بهش بگم دوستش دارم ظرف گناهم پرتر میشه... توی اینجور موقعیتاست که آدم خودشو میشناسه و اگه اون کنارم باشه،ببخشید ما کنار هم باشیم خودمو کامل میشناسم، این آدمایی که با خودشون شطرنج بازی میکنن یا خیلی عادل هستن یا پارانوئید(چندگانگی شخصیتی) دارن یا خودشون رو شناختن، آره آدم دو تا خود داره یه خود قبلی یه خود حال...
- بریم؟
- نه،هیس...
یه دختر شرقی و من؟ به هم میایم؟ اصلا باید اولین قرارمون درست همینجا باشه،نه زیر اون تصویر دختر روستاییا لب اون رود، کنار اون دنیای توی دیوار، یه نیمکت شکسته(خمیده از وسط) هم باشه که برای قرارهای اول مناسبه آخه آدمارو به همدیگه نزدیکتر میکنه... نمیدونم شاید یه روزی قرار باشه باهمدیگه به خیلی چیزا لباس بپوشونیم ، مثلا به یه قاب عکس یا حتی یه آلبوم رو پر کنیم یا شایدم یه نقاشی بکشیم از یه اتاق آبی با پرده هایی که مهمون ناخونده همیشگیه اتاقمون باد اونارو میلرزونه و یه آینه دو نفره.دارم به این ایمان میارم که زندگی یه قابه...
دانشمندا هنوز مغز آدمارو خوب نشناختن اما من ازین قسمت کشف نشده و مبهم علم استفاده میکنم یه نظریه میدم که پردازش ذهن هر آدمی یه جوره مخصوصا توی رنگها واسه همینه که من از قرمز خوشم میاد این احمق کناریم از آبی(البته اگه اینو جزو بشر حساب نکنیم بهتره) مثلا رنگ قرمز اون نورافکن که یه دنیا رو قرمز کرده و زمان غروب بهش بخشیده(آدمای توش ازینکه شبشون همیشه غروبه خسته نمیشن؟) طبق استاندارد بهش بگیم قرمز اما مغز من اونو آبی ذهن دوستم پردازش کنه و ذهن دوستم اون قرمزو به رنگ سبز ذهن من (عجب مثال مبهمیه، خودم نفهمیدم چی گفتم) میخوام بگم که ذهن هر فرد قرمز رو یه رنگ میبینه و قرمز فقط یه استاندارد یا یجور عرفِ علمیه که از بچگی بهمون یاد دادن. ذهن من و دختر شرقی قطعا نزدیکترین پردازش رو بهم دیگه داره مثلا فکر کنم اون پرواز رو آبی ببینه همون آبی که من میبینم یا صدای جیرجیرک رو جفتمون سیاه (البته من قهوه ای سوخته،نزدیک هستن بهم دیگه ، گیر نده) یا یه فکر رنگی رو صورتی، فکر کنم درست فکر میکنم. یه رویا دارم یه رویا که شاید احمقانه باشه اما مطمئنم یه روزی من با دختر شرقی یه دفتر نقاشی مشترک دارم که توی اون پر از رویاهای رنگیه...
- پاشو بریم...
- باشه.
- اونا هم رفتن.
- آره،میبینم جاش خالیه روی اون نیمکت زیر درخت کاج کنار حوض باغ ملی...
- راستی نگفتی چیکار میکنی؟
- چیرو چیکار میکنم؟
- تو و اون،میخوای چیکار کنی؟
- هیچی فعلا که دار و ندارم یه رویای احمقانست...
- یادت نره رویاها هیچموقع احمقانه نیستن...


           
برچسب:, ::
فرزاد


 
درست روبروم نشسته، با یه شال تقریبا سبز، متانت خاصی داره، مثه این رئیسا اون سر میز، با شخصیت به نظر میرسه، از پنجره به بیرون نگاه میکنه، فکر کنم به حرفای بچه هایی که داستان آقای صادقی رو نقد میکنن توجهی نمیکنه؛ نگاهش به بیرون اونقدر عمیق و پرمعنیه که حتی منو از توی این سرو صدا میکشه بیرون و مجذوب خودش میکنه؛ ذهنم به سمت نگاهش حرکت میکنه، خط نگاهش به پشت پنجره اونقدر پر رنگه که فکر میکنی این همون پنجره‏ افسانه ای اتاق شاعراست؛ هرکاری میکنم نمیتونم رنگ چشماش رو ببینم، حتی نمیدونم چی رو میبینه اما منم میخوام مثله اون باشم، مثله اون که نه یجورایی کنارش، اصن باید با همه رک باشم می خوامش، اگه من اونو داشته باشم به همه چیز میرسم. اما چرا همیشه ساکته؟! به سکوت مبهم پناه برده؟! اصن همین سکوتش، همین مکثشه که ذهنمو وادار به این کرده که بگه این متانت خاص بی معنی نیس.
قبلا هم یکبار دیده بودمش اما نمیدونستم که باید بهش توجه کنم، چه عقیده ای دارما: میگه اگه یه رویا به صورت تدریجی میمیره، پس خواستن یا تولد یک رویا نمیتونه ناگهانی باشه یا بقول همه توی نگاه اول.
هرچی که بیشتر ساکته منو بیشتر جذب خودش میکنه، باید یکاری کنم؛ گوشیمو در میارم، ساعتی در جریان نیس، خاموشه؛باید یکار دیگه کنم:
-سلام خوبید؟(منتظر جوابم) ببخشید با شمام؟(اسمشو نمیدونم) شمایی که شال سبز دارید؟!
توی این همهمه صدامو نمیشنوه، ولی خودمونیما عجب استعدادی توی تمرکز کردن داره؛انگاری گم شده از این همه شلوغی...
سکوتش منو مات میکنه، مبهوتوار به مسیر نگاهش به بیرون زل زدم، یه ردای نور بین این دو تا دنیاست. بدون هیچ حرکتی مکث کردم روی صورتش،اینجاست که دوست دارم تبدیل به نقاشی بشیم و به اندازه رسیدن به چند ابد مکث کنیم.
اگه با هم باشیم، زمان رو داشته باشیم، چه مکث کنیم چه حرکت، اونوقته که میشیم یجور خدا؛ اون با نگاهش به همه جا پرواز میکنه، هر شیئی رو میبینه و ذهنِ من دنبالش میره و با کمک نگاهش همه چیزو درک میکنه اونوقته که میتونم هرچیزی رو بنویسم، حتی خودمو یا حتی ذهنمو که بزرگترین ترسمه.
 -فرزاد چته؟! تو فکری؟!          
- من باید بدستش بیارم.      
 - چیرو؟!        
 -چی؟با منی؟! چی چیرو؟!
 -باز با صدای بلند فکر کردیا... بیا بگو چی شده؟
 -نمیدونم چی بگم؟می ترسم! 
 -از چی؟واضح بگو ببینم چه مرگته؟مامان بابا حالشون خوبه؟!     
 -هرثانیه که میگذره درسته بیشتر کنارش بودم،اما دارم از دستش میدم..  
 -ای بابا باز این خل شد.   
- من میخوامش؟(سرمو رو به بالا میگیرم.)خدایا میفهمی میخوامش!!  
-کی رو؟! چی رو؟!
مکث میکنم.   
...... دستشو میزاره زیر چونم و سرمو برمیگردونه؛ مثه این آدمای مبهوت که یه صحنه‏ی ترسناک دیدن و یه عالمه ابهام با علامتای تعجب به مغزشون وارد شده، چشمام بعد از چهرم برمیگرده و به صورتش زل میزنم..
-وقتی باهت حرف میزنم به من نگاه کن؛پاشو پاشو، بریم بیرون یه دوری بزنیم...
صمیمیتی که پس زمینه‏ی صداشه، اعتماد بخشه، پا میشم، لباسامو میپوشم، در خونه بسته میشه ، تق... خونه و تموم اشیای ساکت داخلش رو با ضربانهای آبیه شارژر همه کاره تنها میزارم، گوشیم خاموشه،در جریان نیست،من میرم بیرون.
نمیدونم .... منو کجا میبره، اما باهش میرم، هیچ تازگی وجود نداره توی این پیاده روهای باریک که با بوق و ازدحامو ترمزای نابجای ماشینای توی خیابون باریکتر به نظر میرسن، مغازه ها هم با اشیای تکراری و عتیقشون، عتیقه چون زیادی تکرارین. هیچ تازگی وجود نداره توی این کوچه ها و خیابونای همه مربعی که بهم دیگه راه دارن،همگی یجورن؛ذهنم طاقتِ این همه نظم رو توی این شرایط نداره، منتظر یه جهشه مثه تیک تاکِ ساعت، یه سلام از کسی که فقط نگاهش رو میشناسی.
خودمون روی جلوی باغ ملی پیدا میکنم...
-بریم سمت اون نور قرمزه سمتِ راست، اونجا همیشه نیمکت خالی هست... به چراغ و ردای قرمز نورش زل میزنم، زاویه دیدِ غروب تکرار میشه.
برمیگرده و به من نگاه میکنه، دارم به آرزوم میرسم اما رنگ چشماش قرمزه،چی دیده؟! بلند میشم و به پشت پنجره نگاه میندازم،برمیگردمو به چشمای حالا آشناش خیره میشم،هنوزم از رنگِ غروبِ آفتاب یه ذره توی چشماش باقی مونده. یه موج سوال به ذهنم حمله ور میشه... شاید این ساکتیش ، اینکه توی مکث زندگی میکنه علتی داره، از آقای صادقی و خانم صاحبکار امروز بعد از جلسه پرسیدم فقط در حد یه نگاه میشناختنش اما بهم مشورت دادن... مرسی. علتش چیه؟!؟ باید بدونم تا داشته باشمش... من اگه اونو داشته باشم اگه با هم باشیم نه تنها فعلهای جمله هام بلکه سه زمان زندگیم به هم میرسن، گذشته ، آینده ، حال دیگه معنی ندارن. باید از آقای راد بپرسم، اون قدیمی تره... آقای راد : کسی نیست زمان رو به این ساعتِ روی دیوار ببخشه؟؟؟
فرزاد خدنگ
چهارشنبه 26/06/1393
ساعت 10:20

           
برچسب:, ::
فرزاد

 

 

 

 

 

 

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من میگوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

نه،

بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

حمید مصدق



           
برچسب:, ::
فرزاد

 

پیرمزدی شبیه من

تکیده چون ساقه ی تاکی خشکیده

گویی زمان فراموشش کرده است

و انتظار را

       چون سیگاری جاودانه

                           میکشد آرام آرام

 

این بهار

برگی از عصای چوبی کهنه اش

جوانه زده



           
برچسب:, ::
فرزاد

((من:آدمکی که بی صدا فریاد است

تو:دخترکی عروس یک داماد است

هر کاه به روی شانه هایت بانو

صد پاره دل مترسکی در باد است))

 

((در آینه ی بلوری ات میدیدم

هر لحظه هزار حوری ات میدیدم

من آیه ی هر خدا و هر قرآن را

در پشت لباس توری ات میدیدم!))

 

((با کوه غمی که هست...من خم نشدم

دیدی که زمین نشت؟!من خم نشدم!

یا ناله صدای گریه ی باران بود...

یا بغض خدا شکست!من خم نشدم!!!))



           
برچسب:, ::
فرزاد

وقتی

وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست

وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره

وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته

وقتی تو زندگیت ،  زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری

وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده

وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی

وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می  یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی

وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی   بهت بده

وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه

وقتی دلت تنگ می شه ،  حتماً  وقتشه با خدای خودت تنها باشی



           
برچسب:, ::
فرزاد

خوبی از هر چیز دیگر بهتر است

می توان با یک گلیم کهنه هم روز را شب کرد و شب را روز کرد

می توان با هیچ ساخت

می توان صد بار هم مهربانی را خدا را عشق را با لبی خندانتر از یه شاخه گل تفسیر کرد

می نوان بی رنگ بود

همچو آب چشمه ای پاک و زلال

می توان در فکر باغ و دشت بود

عاشق گلگشت بود

می توان این جمله را در دفتر فردا نوشت

خوبی از هر چیز دیگر بهتر است...



           
ماجرایی تامل برانگیز : میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا
 
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
 
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
 
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
 
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
 
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
 
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش
اين همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت مي توانی حس کني اينجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.
--
لحظات شادی خدا را ستایش کن، لحظات سختی خدا را جستجو کن، لحظات آرامش خدا را مناجات کن، لحظات دردآور به خدا اعتماد کن، و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.


           
برچسب:, ::
فرزاد

 

بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت

جز معلم عزیز ریاضی ام

که همیشه میگفت

گوساله ، بتمرگ

 

 

"حسین پناهی"

از وبلاگ یه نفر

 


           
برچسب:, ::
فرزاد

کویین رونی،‌ عکاس استرالیایی گتی ایمیجز،‌ رتبه جایزه سوم رشته عکاسی را برده است. این عکس در مسابقات قهرمانی شنای استرالیا از دنیل ارنامنارت گرفته شده است.
 هدف آن حمایت از عکاسان و توسعه حرفه عکاسی در جهان است. رضا دقتی، ابراهیم نوروزی و امیر پورمند از جمله عکاسان ایرانی هستند که آثارشان مفتخر به دریافت جایزه از این موسسه شده است.

 
کویین رونی،‌ عکاس استرالیایی گتی ایمیجز،‌ رتبه جایزه سوم رشته عکاسی را برده است. این عکس در مسابقات قهرمانی شنای استرالیا از دنیل ارنامنارت گرفته شده است.
 
گروهی از پسران نابینا در اتاقی در مدرسه مخصوص نابینایان در بنگال غربی. این عکس برنده جایزه اول تک عکس در یکی از رشته های پرتره شده است.

 

جان استنمیر برنده جایزه امسال مسابقات ورلد پرس فوتو شد. این عکس مهاجران آفریقایی را در ساحل شهر جیبوتی نشان می دهد. آنها می کوشند سیگنال های ارزان قیمت تلفنی را از کشور همسایه،‌ سومالی، دریافت کنند. 
جان استنمیر برنده جایزه امسال مسابقات ورلد پرس فوتو شد. این عکس مهاجران آفریقایی را در ساحل شهر جیبوتی نشان می دهد. آنها می کوشند سیگنال های ارزان قیمت تلفنی را از کشور همسایه،‌ سومالی، دریافت کنند.
 
اقامتگاه موقت پناهندگان سوری در ایاصوفیه. الساندرو پنزو،‌ عکاس ایتالیایی،‌ برنده جایزه تک عکس در رشته اخبار عمومی شده است.
 
نجات یافتگان توفان هایان در مراسمی مذهبی در تولوسای فیلیپین. این عکس برنده جایزه اول در یکی از رشته های تک عکس خبری شده است.
 
ویلیام دنیلز، عکاس فرانسوی، برای مجموعه عکسی از تظاهرات خیابانی در بانگوئی در جمهوری آفریقای مرکزی، رتبه دوم در رشته عکس های اخبار عمومی را کسب کرد. 
ویلیام دنیلز، عکاس فرانسوی، برای مجموعه عکسی از تظاهرات خیابانی در بانگوئی در جمهوری آفریقای مرکزی، رتبه دوم در رشته عکس های اخبار عمومی را کسب کرد.
گوران توماسویک، عکاس صرب، برنده جایزه اول در رشته مجموعه عکس خبری شده است. این عکس شورشیان سوری را بعد از انفجاری در یکی از مناطق دمشق نشان می دهد.
 
استیو وینتر، عکاس نشنال جیوگرافیک، برنده جایزه اول در رشته طبیعت شده است. این عکس در پارک گریفیت لس آنجلس گرفته شده است. 
استیو وینتر، عکاس نشنال جیوگرافیک، برنده جایزه اول در رشته طبیعت شده است. این عکس در پارک گریفیت لس آنجلس گرفته شده است.
جایزه اول در رشته تک عکس پرتره به عکاس اسوشیتدپرس، مارکوس شریبر رسید. این زن در سومین و آخرین روز وداع همگانی با نلسون ماندلا متوجه می شود که وقت دیدار با جسد او به پایان رسیده و نوبت به او نمی رسد.
 
 
 
 
 
تایلر هیکس، عکاس نیویورک تایمز، جایزه دوم در رشته مجموعه عکس خبری شده است. این عکس یک زن و فرزندانش را نشان می دهد که در جریان حمله مرگبار تروریستی در مرکز خرید نایروبی در کنیا گرفتار شده بودند. آنها نهایتا از این حمله جان سالم به در بردند.
 
تایلر هیکس، عکاس نیویورک تایمز، جایزه دوم در رشته مجموعه عکس خبری شده است. این عکس یک زن و فرزندانش را نشان می دهد که در جریان حمله مرگبار تروریستی در مرکز خرید نایروبی در کنیا گرفتار شده بودند. آنها نهایتا از این حمله جان سالم به در بردند.
 
ژولیوس شرانک،‌ عکاس آلمانی برنده جایزه اول در رشته تک عکس زندگی روزانه شده است. این عکس مبارزان ارتش مستقل کاچین در مراسم تدفین یکی از فرماندهانشان را که یک روز پیش از آن در برمه کشته شده نشان می دهد.


           
برچسب:, ::
فرزاد

7865_209494859204466_1535457409_n

نمیدانم آبیِ چشمانش ،از کدامین شلاقِ روزگار بدرد آمده که اینگونه میگرید…
نمیدانم سرزمینش کجاست که برسانمش…نمیدانم نامش چیست که صدایش بزنم تا شاید برگردد از درد از غم…از اینهمه اندوهِ تلخِ نگاهش
من تو را ای کودکِ بی پناه ،از دردت میشناسمت ،از رنجت میبینمت وافسوس که نامم انسان است و دردت را ،جز نگاهی مهربان و دستی دلسوز هیچ درمانی ندارم
تو که شیشۀ دلت ازکنجِ دنیایِ خاکستری سخت افتاد و شکست اگر خدا را دیدی سلامی برسان وبگو دل و جانی محکمتر به ما بده ،پوستی کلفت تر و رگ و استخوانی نشکستنی..تا با همه دردها بسازیم و اینگونه مظلوم و گریان نمیریم …….



           
درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید بعضی وقت ها بعضی چیزها آنقدر تکراری می شوند که حتی تکرارشان آدمی را شگفت زده می کند مانند دوستت دارم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
موضوعات
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق رویای و آدرس farzad2010.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.